رهسپار دیار جانانم عازم خلوت خراسانم
دیده ام کاروانی از شوق است می چکدمی زمست مژگانم
سایه ی سرو های دلگیرم نم نم کوچه های بارانم
گفتم ای دل به کعبه می آیی گفت آشفته ام نمی دانم
من سیاهم غبار آلودم کرده سیل گناه ویرانم
گفتم او مهربان و دل سوز است می کشد شب زراه پنهانم
او کبوتر سیاه هم دارد می پذیرد سیاه می دانم
نظرات شما عزیزان:
حسین سالاری
ساعت20:05---13 تير 1391
سلام . هرچه در مورد خراسان بنویسی عالی است .
پاسخ : سلام ، پدر عاشقی بسوزه
saba
ساعت20:28---4 تير 1391
عالی
این شعرت خیلی قشنگ بود خیلی حال کردم